دست جنبانیدن. عجله کردن. شتاب کردن: دست بجنبان، بشتاب. عجله کن ! ، به حرکت درآوردن دست به قصد دفاع: دست نی تا دست جنباند به دفع نطق نی تا دم زند از ضر و نفع. مولوی. ، فرار کردن
دست جنبانیدن. عجله کردن. شتاب کردن: دست بجنبان، بشتاب. عجله کن ! ، به حرکت درآوردن دست به قصد دفاع: دست نی تا دست جنباند به دفع نطق نی تا دم زند از ضر و نفع. مولوی. ، فرار کردن
تحسین کردن. (غیاث) (آنندراج) : گرچه در پای تو افتم چه شود که سری بر سخنم جنبانی. انوری. بیت بیت همه را دیده و سنجیده بخوان شاعر است آنکه تو بر شعرش سر جنبانی. سنجر کاشی (از آنندراج). ، امتناع از کاری. (غیاث). منع کردن از کاری. (آنندراج) ، ریشخندکردن: و خردمندان دانستندی که نه چنان است و سری می جنبانیدندی. (تاریخ بیهقی)
تحسین کردن. (غیاث) (آنندراج) : گرچه در پای تو افتم چه شود که سری بر سخنم جنبانی. انوری. بیت بیت همه را دیده و سنجیده بخوان شاعر است آنکه تو بر شعرش سر جنبانی. سنجر کاشی (از آنندراج). ، امتناع از کاری. (غیاث). منع کردن از کاری. (آنندراج) ، ریشخندکردن: و خردمندان دانستندی که نه چنان است و سری می جنبانیدندی. (تاریخ بیهقی)